قلم کنار خانه افتاده است.... خاموش است ... سرد است .. شاید وقتش باشد با دمیدن کلمات بر روح سرد قلم حالش را جا بیاوری .. فنجان چایت را نزدیک دهانت می آوری و مزه مزه میکنی ... داغ است ، کمی می سوزاند اما این دلیل نمی شود که توادامه ندهی .. یکی دیگر ... باز هم داغ است ، قلم را بر میداری و دوست داری دل نوشته هایت را روی برگ کاغذ رها کنی .... رهای رها ... به اوج آسمان .. شاید گاهی نوشتن برایت مسئولیت باشد .. مدام روی شانه ات این حس سنگینی کند که باید بنویسی ، نمیدانی چرا اما فقط دوس داری بنویسی و تو شروع میکنی تا کلمات یکا یک در ذهنت صف بکشند تا به ترتیب روی کاغذ جای بگیرند . انگار نوشتن مثل یک قمار بزرگ است .. گاهی هر چه می نویسی خوب می شود و مغز و روحت در تک تک کلمات به پرواز در می آید و گاهی نه! هر طور است مینویسی... میخواهی خالی شوی از این احساس و مینویسی.. جوهر جاری می شود .. هرکلمه را به دقت در جای خود میگذاری و چند بار میخوانیش ... اما امروز روز تو نیست .. انگار هارمونیشان دلت را نمی لرزاند و برایت عشوه گری نمی کند .. دلت نیست که کسی متنت را بخواند ....پنهانش میکنی ... زیر کتاب های روی طاقچه همان جای همیشگی ... .. در سه کنج خانه جای میگیری ..دوباره سرت را بین دستانت جای میدهی تا در این تلاطم و طوفان ثانیه ای آرامش را تجربه کنی ..... و باز .... دوباره مینویسی